مهدی هستم(سیدمهدی)



1st

تا قله فاصله ای نبود
که لغزیدم.
حالا که در قعر دره
گرگ ها در کاسه ی سرم شراب مینوشند
باز نام تو از لبانم جدا نمیشود
حالا که دستم بر سنگی
پایم بر سنگی
بر بلندای دره
جا مانده
به خاطره ی دستهایت فکر میکنم.
دستم بی تو کاش خوراک کرکسی باشد.

 

-شاید نوشتن راه آسودگی باشه.


2nd

هر صبح
با چشمهای بسته درون زمین میخزم
شبیه کرم های خاکی
بی آنکه ریشه ای را خوشحال کرده باشم.
هرصبح
بیدار میشوم
با صدای بچه ی فروشنده
که از محاسن دعاهایش میگوید:
گرهتان باز میشود
پولدار میشوید
خوشبخت میشوید»
دعاهایی که انگار،
خودش را نجات نمیدهند.
دوباره دستگیره را میگیرم،
سرم را به دستم تکیه میدهم
 و تلاش میکنم بخوابم
چشم هایم را که میبندم
تصویر تو شادم میکند.
پیره مردی وارد واگن میشود
امروز براتون حافظ میخونم»
شجریان روی تخت بیمارستان کف میزند.

 

 

 

-روزهای شلوغ


3rd

دوستانمون رهامون میکنن.شوکه میشیم. مثل سطل ماستی که از دست یه بچه تو راه خونه افتاده رو زمین، وا میریم.سخت بشه جمعمون کرد.در واقع نمیشه جمعمون کرد .فقط شبیه اون ماسته هم نیستیم.بهتمون بی شباهت به حیرت اون بچه نیست.میشینیم عزاداری میکنیم برای از دست دادنش.میریم تو خودمون،غصه میخوریم،آب میشیم،تیکه ای از دلمون کنده میشه اما کنار میایم.چون آدمیزاد مجبوره کنار بیاد.پولدارا به این درد میگن افسردگی.ما میگیم حیرت

حیرت از اینکه هربار از همون سوراخ گزیده میشیم.کاش موجودی اجتماعی آفریده نمیشدیم.

+وبلاگ نویسی رو مدتها کنار گذاشته بودم چون حس میکردم دارم ناله میکنم.حالا میبینم همونم غنیمته

+کاروان بنان


6th

تو ۴۸ساعت گذشته بالغ بر ۲۰۰۰کیلومتر رانندگی کردم.برای خودم یه رکورد محسوب میشه.تهران رو نمیتونستم تاب بیارم.این بار که حجم رانندگیم بیشتر از جاده نوردیای قبلی بود کلی حیوون دیدم که طفلیا با ماشین تصادف کرده بودن و یه گوشه ی جاده افتاده بودن.خودم تو جاده سمنان بودم که یه گروه گنجشک اومدن تو جاده.با اینکه وحشتناک ترمز زدم اما نتونستن خودشون رو جمع و جور کنن و چن تاشون موندن تو مسیرم.اعصابم به هم ریخت.

کلی آهنگ حال خوب کن یا مناسب احوال این روزا ریخته بودم تو فلش که تو مسیر گوش بدم.نیم ساعتی که از تهران گذشته بود فلش خراب شد و ضبط ماشین دیگه نخوندش.گشتم تو داشبورد یه دونه سی دی افتخاری پیدا کردم و گذاشتمش تو ضبط.خلاصه هزار کیلومتری رو با هفت تا آهنگ از افتخاری گذروندم و بعد به رادیو پناه بردم.الان میتونم ذره به ذره براتون زیج الغ بیگ رو توضیح بدم و در نجوم هم سررشته ای پیدا کردم.یه جایی تو جاده زدم کنار و فیلم زندگی زیبا رو دیدم(همونی که روبرتو بنینی بازی میکنه).چقد حالم رو خوب کرد.

تنها بودم.پس میتونستم برای غروبِ جاده ی شاهرود-سبزوار و طلوع جاده ی طبس-یزد وقت بذارم.میتونستم برای غار نمکی گرمسار وقت بذارم و گذاشتم.

اگه جاده ی مشهد تهران بودید و غروب شد، بزنید کنار.

 

 

 

+اینبار بی تو پا به خیابان گذاشتم

شعری برات گوشه ی گلدان گذاشتم.


7th

آرام بی تو پا به خیابان گذاشتم 
آری تو را برای رقیبان گذاشتم

 

رفتن همیشه باعث دوری نمی ‏شود 
شعری برات داخل گلدان گذاشتم

 

سخت است این که دل ببُری» گفته ‏ای و من
با رفتنم برای تو امکان گذاشتم

 

حتی درون ساکِ سفر با منی که من 
عکس تو را در اول قرآن گذاشتم

 

تا اینکه لحظه ‏های تو از عشق پر شود 
پشت سرم برای تو باران گذاشتم

 

بالای دار می‏ روم آخر به جرم تو 
من پای چشم‏ های تو ایمان گذاشتم

 

اما قسم به درد که تنها نمی‏ شوی 
دورَت هزار چشم نگهبان گذاشتم

 

 

امیر نظام‌دوست

 


8th

دوستت دارم
و این آغاز خوبی برای یک شعر نیست
وفتی دستم را همین ابتدا برایت رو میکند
و حالا هر چه جلوتر بروم
کلمات بیشتر به لکنت می افتند
 
 
دوستت دارم
و این یعنی گلوله مرا نمیکشد
مگر تو شلیکش کرده باشی
یعنی شبی که خوابت را نبینم کابوس دیده ام
یعنی دست تو که نباشد
نمیدانم با دستانم چه کنم.
کنارت که مینشینم
گله ای از اسب ها در قلبم رم می کنند
مردی در سینه ام سیگار میکشد
و مرا به نفس نفس می اندازد
کنارت که می نشینم
در من کودکی ست
که آرزو دارد دستت را بگیرد
و من
با وجود همه ی اینها
باید مقابلت طبیعی باشم.
 
حق میدهی دلتنگت شوم
وقتی بدانی شانزده ساعت برای فکر کردن به تو زمان کمی ست
و هشت ساعت برای دیدن خوابت
دوستت دارم
و این پایان خوبی برای یک شعر نیست
وقتی بعد از این همه حرف
هنوز روبرویم نشسته ای و
چیزی نگفته ای

 

 


9th

دوم دبستان که بودم شانسی میفروختم توی پارک.دوس داشتم این کار رو .کسی ازم نمیخواست.نیازی هم به پولش نبود.اما درامد داشتن حس خوبی بهم میداد

سوم دبستان که تموم شد، تابستون رو رفتم تو یه خیاطی شاگردی کردم.هوشم خوب بود و از این که راه حلام برای بهتر انجام دادن کارای مغازه پذیرفته نمیشد ناراحت میشدم.تابستون بعدی رو رفتم تو یه تعمیرگاه لوازم خونگی کار کردم. یخچال، لباسشویی، اتو، کولر ماشین،کولر خونه و. تعمیر میکردیم.جایی بود که یه درصدی بهم آزادی عمل میدادن.کتابایی که داشتن رو حفظ شده بودم بس که میخوندمشون.پنکه برقی و اتو و کیک پز و آرام پز و این ریزه میزه ها برعهده ی من بود کاراش.انجام میدادم و از موفقیتش لذت میبردم.تابستون کلاس پنجم رو هم رفتم همون مغازه و ادامه دادم کارم رو، با این تفاوت که تو تعمیر کولر ماشین هم اجازه ی دخالت داشتم.رادیاتور کولر ماشین از لوله های آلومینیومی ساخته شده.اگه رادیاتور نشتی ناجوری داشت باید عوضش میکردیم.با یه ترفندی اون رادیاتورهای تعویضی رو بدون جوش نجات میدادم و مشتریا بابت هزینه ای که از رو شونه شون برداشته میشد انعام خوبی بهم میدادن.صاحب مغازه هم دو تا جوون بودن که مثل من شاگردی کرده بودن نوجوونی شون رو و بعد از سربازی شون مغازه زده بودن.الحق آدمای لوتی مسلک و خوبی هم بودن اما کارشون برای دو نفر درامد کافی نداشت و تعطیلش کردن.

سال بعد با پسرعمه ام میرفتم بازار و کنار بار آجیلش فروشندگی میکردم.آجیل اصفهان و انجیر استهبان میفروختیم تو میدون تره بار بیرجند.درآمدشم خوب بود ولی هفته ای یه روز بود فقط.برای همین به فکر افتادم که شغل دیگه ای هم داشته باشم.تن ماهی رو در مقیاس بالا با قیمت عمده میخریدم( ۳۲۰تومن) و کنار آجیلا میفروختم(۵۰۰تومن).درامدم بهتر و قابل اعتنا شده بود و اصول کف بازار رو یاد گرفته بودم تقریبا

تو سال تحصیلی چون نمیشد رفت بازار کار کرد، بوفه ی مدرسه رو گرفتم و به عنوان فنچ ترین پیمانکار ایران با معاون مدرسه قرارداد بستم.سودش خوب بود چون تنوع میدادم به کالاها.تابستونش رفتم شاگرد تابلوسازی شدم.خوشنویسی رو خیلی دوست داشتم و این بزرگترین مشوقم بود.استاد تابلوساز، یکی بود از اهالی روستای پدریم که دو نسل زودتر از ما اومده بودن شهر.این آدم منتهای فرهیختگی بود. هیچوقت هیچکس تو زندگیم دیگه اونقدر بهم میدون نداد برای ابتکار و تجربه کردن.برخورداش درس زندگی بود. تابستون دومی که شاگردیش رو میکردم دیگه بهم اجازه میداد مستقلا پارچه های تبریک و تسلیت رو بنویسم و این به من حس آرنولد رو میداد تو ترمنیاتور یک.کارم خوب بود و دوستش داشتم واقعا.استادم با خیال راحت میرفت سفر و مغازه رو میداد دست من و شاگرد دیگه ای که قبل از من اومده بود و تجربه اش بیشتر بود.من مینوشتم،اون کارای دیگه رو انجام میداد و طرح میزد.یادمه یه روز عصر استاد دیر اومد و وقتی اومد مغازه، خواست کلیداش رو بذاره تو دخل، دید ۶۵۰۰۰تومن(پول سیزده تا پارچه ی استقبال حجاج)تو دخله.پرسید داستان چیه و من هم با سرِ بلند گفتم پارچه نوشتم.همه اش رو گذاشت تو جیبم و بابت اینکارش تا مرگم بینهایت قدردانشم.یکی از درسای بزرگی بود که همنشینیش بهم داد.دوم دبیرستان که بودم آموزش‌و‌پرورش داشت یه مسابقه دو میدانی برگزار میکرد یادواره ی شهدای بیرجند.تعداد شهدا ۷۰۰تا بود و ۷۰۰نفر هم قرار بود هرکدوم با اسم یک شهید که رو یه پارچه نوشته میشد و رو لباسشون نصب میشد تو مسابقه شرکت کنن.این قرارداد رو من نوشتم و همه اس رو با شب بیداری رسوندم به مسابقه.با پولش اولین گوشیم رو خریدم.یه سونی اریکسون کا۸۱۰.دیگه داشتیم به کنکور نزدیک میشدیم که تب درس خوندن گرم شده بود و دور بودم از کار.بعد از قبولی تو دانشگاه پشتیبان کنکوریای انسانیِ قلم چی شدم و ۵سال و چند ماه مشاوره کنکور میدادم یا تدریس خصوصی یا ترجمه میکردم و زندگی رو میگذروندم.پشتیبانی شبیه استثمارِ مردم برزیل به دست پرتغالیا بود.درامدش فوق العاده اندک بود اما منو کنار کنکوریا زنده نگه میداشت.سالی حداقل یکی از شاگردام تک رقمی می‌شد و این باعث می‌شد که قلم‌چی به این که خیلی ساختارهاش رو رعایت نمیکنم دقت نکنه و هرسال ازم بخواد ادامه بدم اما دیگه تاب نیاوردم و این آخرین کار غیر تخصصیم بود.بعد که وارد دنیای حقوق شدم همه چی عوض شد.گاها پولا -اونقدری که باید-تمیز نبود اما عددا بزرگ و وسوسه بر انگیز بود.بعد از یه سال عددای کوچیکتر و پرونده های با آسایش روانی بیشتر رو انتخاب کردم و سعی میکنم از این به بعد هم همینکار رو بکنم.هیچی از آرامش مهمتر نیست


‌یه شب که تو خونه مون (که رو دامنه ی کوه بود و تقریبا بلند ترین خونه ی روستا محسوب میشد)خوابیده بودیم یهو صدای انفجار و شلیک تیر خوابمون رو پروند.البته ناگفته نماند که من خیلی نمیفهمیدم چی به چیه.چون نه قبلا صدای تیر شنیده بودم و نه انفجاری رو تو اون مقدار اندکی که از زندگیم میگذشت دیده بودم.فقط همین رو یادمه که همه خونواده دویدیم تو حیاط که ببینیم چه خبره.بابام دو سه سال تو کردستان و آذربایجان جنگیده بود و میشد از بهتی که تو چهره اش بود فهمید که باورش نمیشه جنگ تا خونه دنبالش اومده و اینایی که داره رو آسمون تیره ی روستا خط سرخ میکشه تیر و آر پی جی باشه.من که کاملا گیج بودم و داشتم از دیدن اون خطای سرخ که میرفت و به کوه میخورد و یه حجم زیاد نور رو تولید میکرد لذت میبردم، هیچوقت گمون نمیکردم که اشرار(همون گروه هایی که تو فیلمای جمشید هاشم پور مواد از افغانستان می آوردن) شبانه از دست مامورا فرار کرده باشن و تو خرابه های روستای دور افتاده و بد مسیرِ ما پناه گرفته باشن و پلیس دنبالشون اومده باشه و اینجا مشغول یه جنگ واقعی باشن.اون شب چندین نفر مامور نیروی انتظامی شهید شدن و چندین نفر از اشرار هم جونشون رو باختن.درست تو روستای ما و چن تا خونه اونورتر.صبح که ماجرا خوابیده بود و کسی جرات نداشت از خونه بیاد بیرون، مامورا اومدن و بلندگو به دست اعلام میکردن که روستا پاک سازی شده و جای نگرانی نیست.ما هم از خونه هایی که هرجور بلد بودیم چفت و بستش کرده بودیم زدیم بیرون و شروع کردیم به دیدنِ چهره ی جدید روستا.روی دیوارا جای تیر بود(در سایزهای مختلف) و روی کوه جای آر پی جی. از اون روز به بعد بسیج مردای روستا رو گزینش کرد و بهشون آموزش استفاده از تفنگ رو داد و دوره های نظامی مختلف فرستادشون که آماده ی جنگ باشن.دیگه تو روستای ما جنگی اتفاق نیفتاد اما جنگ قبلی برامون یه یادگاری گذاشت: یه کلاشینکف که همیشه رو طاقچه ی اتاق گوشه ی خونه بود.سالها توی خونه تفنگی رو داشتیم که میتونست جون سی نفر رو بالقوه بگیره  و هر شب یا روزی ممکن بود این قوه به فعل تبدیل بشه.خشاب این تفنگ همیشه تو یه چمدونی بود تو ناکجا آباد خونه مون که درش چند تا قفل داشت و دور از دسترس بود اما خود تفنگ همیشه روی طاقچه بود. روزایی که بابام میرفت سفر و ما نیازی به پنهون کردن کنجکاویمون نمیدیدیم چهارتایی میریختیم سر تفنگ و مسابقه ی باز و بسته کردن کلاشینکف میذاشتیم(شاید بخاطر همون سوابق بود که تو سربازی همیشه رکوردش دست من بود و این از معدود رکورداییه که هییییییچ افتخار کردنی نداره).بابا هم هر از گاهی میرفت یه دوره ای برای بازآموزی و این حرفا.نسل قبلی (که هم سن و سالای پدر من باشن) تفنگاشون رو بعد از یه مدت تحویل دادن و جوون تر ها رفتن برای آموزش و این تفنگا جابجا میشد بین مردای روستا.این جمعه یکی از همین دوره ها رو سپاه برگزار کرده بود برای افزایش توان رزمی نیروها، که گلوله ی آر پی جی شلیک نمیشه و فرود میاد کنار پای پسرعموم.یه تفنگ به همین سادگی رفیق بچگیام رو ازم گرفت.

لعنت به تفنگ.

لعنت به اون نورای خوشگلی که آسمون تیره روستا رو هاشور میزدن.


یه جایی از سریالHow i met your mother تد موزبی میگه: No more dating, I'm ready to settle down

من الان اینجاش‌ دارم آفتاب بالانس میزنم با اینکه ژیمناست نیستم

 

+سال‌های زیادی رو پای سریالای کمدی گذاشتم و میتونم بگم اگه سریال جدی بذارن جلوم و حتی GOTهم باشه چندان میلی در من نیست که بشینم و ببینمش.عوضش همین How i met your mother رو بالغ بر ده بار دیدم(به جز فصل آخرش که هنوز ندیدمش، چون دوس ندارم اون پایان دوست نداشتنی رو تحمل کنم).حالا از اجنبی ها که بگذریم، شب‌های برره‌ی خودمون رو من چندین مرتبه دیدم و باز هم میتونم بشینم صفر تا صد ببینمش و باز هم لذت ببرم.قهوه ی تلخ هم تا حدی مشمول همین قاعده‌ست برام

+بدیِ وکیل بودن اینه که هر بلایی پیش میاد،اول تو باید بشنوی و م بدی.دخترِ یکی از دوستان رو که تازه از رشته داروسازی فارغ‌التحصیل شده،تو خونه اش پیدا کردن با رگ زده شده.

+یکی به تدبیر کننده ی دنیا بگه Take it easy

 


دوم دبیرستان که بودم یه گروه داشتیم به اسمBBB13که خودمون عمدا میخوندیمش تری بی یَک تری» تا مثل کلمه های انگلیسی به نظر برسه و تعلیق داشته باشه که مخاطب ازمون بپرسه معنیش رو و ما هم بتونیم اشاره کنیم بروبچه های بلوک ۱۳.اون وقتا یکی از اتاقای خونه‌ی حمید و مهدی(دو نفر از جمع پنج شیش نفره مون که دو قلو هم بودن) رو گرفته بودیم و به عنوان اتاق فکر و دفترِ گروه استفاده میکردیم(رو دیوارای این اتاق رو من با مداد خوشنویسی کرده بودم و جاهایی که سفید مونده بود رو هم با پوسترایِ ادمای مورد علاقه مون پر کرده بودیم).خیالات عظیمی هم تو سرمون بود.اولین بار یه فیلمنامه نوشتیم به اسم رادیو و بدون هییییییچ تخصصی تو هیییییییچ زمینه ای، بردیمش صدا و سیمای بیرجند و درخواست کردیم بهمون بودجه بدن برای ساخت یه فیلم سینمایی ۹۸دقیقه ای. انصافا شادشون کردیم اون روز و بعید میدونم تا اون روز اونقدر به کسی خندیده باشن.ما هم نیاز به همچین ترور شخصیتی ای داشتیم برای شروع.مهدی نشست پای تدوین،حمید پای موسیقی و کارگردانی،من متن بازی میکردم، محمد گریم کار کرد و حسن هم کارای فنی.اولین فیلم کوتاهمون رو سوم دبیرستان بودیم ساختیم.فرستادیم جشنواره فیلم آخرین منجی و سوم شدیم.اون سال تو مراسم اهدای جوایز، هاشمی رفسنجانی یه سکه داد بهمون و باهاش یه مقدار لوله و آهن و وسایل خریدیم و ریل و شاریو و بوم صدابرداری ساختیم.کیفیت کارمون هم رفته بود بالا و حمید آهنگ میساخت برای خواننده های شهرمون و اون هم عوایدی داشت برای گروه و مهدی هم از پروردگارانِ تدوین(با اون سطح از امکانات)شده بود.یه دیش و کارت رسیور هم برای کامپیوترمون گرفتیم و روزای بیهودگی‌مون رو پای کشتی کجِ اف‌ام‌تی‌وی و موزیک‌ویدئو‌های موزیک باکس راشا،ویوا پولسکا و امثالهم میگذروندیم.بعد از گرفتن اون جایزه اعتماد‌ به نفس به روانمون برگشت و فهمیدیم که میشه.چن تا فیلمنامه دیگه رو کلید زدیم.این که میگم کلید زدیم هم اینجوری بود که همه مون تو کتابخونه‌ی سر کوچه(که حتی کلیدش هم دست خودمون بود)درس میخوندیم برای کنکور،یکی سرش رو میذاشت میخوابید، یه خوابی میدید که میتونست فیلم بشه.سریع مینوشتیمش و بهش چند روز فکر میکردیم و میساختیم.کم کم به تدوینِ مهدی که مطمئن شدیم، پاشدیم رفتیم اداره ارشاد، با معاون فرهنگیش صحبت کنیم که بهمون امکانات بدن. سخنگوی گروه من بودم.رفتیم نشستیم جلوی معاون، یه روضه حضرت عباس مفصل براش خوندم و با دبدبه و کبکبه ماجرای جشنواره قبلی رو هم بهش گفتم.خلاصه اینجوری شد که معاون تماس گرفت با رئیس انجمن سینمای جوان که بیاد و اومد.نهایتا با چیزایی که بهش گفتیم قرار بر این شد که ما رو رایگان تو انجمن پذیرش کنن و برای کارهامون هم دوربین در اختیارمون قرار بگیره به‌علاوه‌ی مقداری از امکاناتی که تو انجمن موجود بود.کلاس ها رو میرفتیم و همزمان فیلم کوتاه هم میساختیم تا وقتی که کنکور جدی شد.من سر همین بزنگاه از گروه جدا شدم.حسن و محمد هم تقریبا با شروع دانشگاهشون.حمید و مهدی موندن.جلو رفتن و حرفه ای تر و حرفه ای تر شدن.سال ۹۴یا ۹۳بود تو یه جشنواره فیلم کوتاه، هشت تا از نه تا جایزه رو گرفتن و خیلی سروصدا کرد و از اونجا بچه ها تونستن خودشون رو نشون بدن و تو کارای بزرگ وارد بشن.چند ماه پیش یه جشنواره فیلم کوتاه تو ژاپن رو برنده شدن و حالا هم رفتن لندن به دعوت یه جشنواره فیلم کوتاه،که برای اکران فیلمشون حضور داشته باشن.

براشون بهترین نتیجه ی ممکن رو آرزو میکنم

خبرای خوب رو این روزا باید بچسبونیم به چشمامون که یادمون نره.

 

+روی یکی از دیوارای اتاق، بزرگ نوشته بودم : از فرش خانه تا به لب بام از آن من/از بام خانه تا به ثریا از آن تو»(از شعر تقسیم ارثیه ی وحشی بافقی که خیلی دوس داشتنی و خوندنیه).الان یادم اومد و خندیدم با فکرش


اینا رو تو کیفم پیدا کردم.انگار مدتهاست اونجا منتظر پیدا شدن بودن.

با محدثه نشسته بودیم، از میون صدف‌ها خوشگلترهاش رو جدا میکردیم.همین بود خوشبختی

+دیشب که احتمال جنگ داشت جدی و جدی تر میشد، از همه ی خواسته ها و کارای انجام نداده ام گذشته بودم و دلم میخواست قبل از هر اتفاقی دوباره اونجا بشینیم و صدف پیدا کنیم.


زن جوان غزلی با ردیف "آمد" بود
که بر صحیفه‌ی تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل‌های عاشقانه‌ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا ز قید زمان و مکان رها می‌کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقید بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ"ی آمدنش
رهایی نفس از حبس های ممتد بود

به جمله دل من مسندالیه "آن‌زن"
و "است" رابطه و "باشکوه" مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدد بود

میان جامه‌ی عریانی از تکلف خود
خلوص منتزع و خلسه‌ی مجرد بود

دو چشم داشت دو "سبز - آبی" بلاتکلیف
که بر دو راهی "دریا - چمن" مردد بود

به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست!
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

 

حسین منزوی

 

+به بارها خوندن می ارزه.فرم در شعر جدید یعنی همین غزل


اول دبیرستان رو با هم بودیم و از اونجا راهمون جدا شد.مشاور مدرسه به من گفته بود معدلت خوبه برو ریاضی، صالح رو هم با همین فرمول فرستاده بود انسانی.به کنکور که رسیدیم من میخوندم که برق قبول بشم و صالح میخوند برای حقوق.اون اقتصاد کرمان قبول شد، من برق فردوسی. اون اقتصاد کرمان رو نرفت و تو دانشگاه آزاد خودمون حقوق ثبت نام کرد، من برق فردوسی رو نتونستم برم و از کنکور ریاضی محروم شدم و تصمیم گرفتم کنکور انسانی بدم .صالح هم از حقوق آزاد انصراف داد که دوباره کنکور بده.نشستیم با هم انسانی بخونیم. ایام عید بود.یکی از هم سنای خودمون که سال قبلش دانشگاه قبول شده بود، شد پشتیبانمون. من و صالح تازه شروع کرده بودیم و اوضاعمون خوب نبود. تو یه جلسه‌ای پشتیبانه وسط حرفاش تحقیرمون کرد و ما هم خیلی ناراحت شدیم(حالا یکی ندونه خیال میکنه قبول شدنِ جغرافیای شهری اونم تو بیرجند شکستن شاخ غوله که کلاسش رو میذاشت).با صالح تصمیم گرفتیم یا حرکتی بزنیم و آبروی رفته رو برگردونیم.هدف‌گذاری کردیم برای یکی از آزمونای فروردین قلم چی.صالح رتبه چهارده کشور شد،من دو.یادمه اون سال از قلم‌چیِ تهران زنگ زدن که اینا کی ان از کجا پیداشون شده :)))))). البته که بعدش انگیزه‌مون رو از دست دادیم و با همون رتبه ها غره بودیم و رو به اضمحلال و نابودی رفتیم :)))))).بعد دوتامون بخاطر شرایطمون موندیم و تو دانشگاه بیرجند حقوق خوندیم. سال۹۶هم جفتمون وکالت قبول شدیم. اینا رو گفتم که بگم امروز جفتمون پایان دوره‌ی کارآموزیمون رو به کانون وکلا اعلام کردیم!

پایه یک ایز کامینگ.


ما تو خونه مون یه معضلی داریم به اسم اسامی مشترک.ما برادرا اسمامون سیدمحمد ،سیدعلی و سیدمهدی هست.پسرای سیدمحمد اسمشون سیدعلی، سیدمهدی و سید حسین و پسرای سید علی، سیدمحمد و سیدرضا و پسر خواهرم هم سیدعلی.لابد میپرسین کلمه‌ی سید» که بر پیچیدگیِ قضیه اضافه میکنه رو چرا هر بار نوشتم؟درسته!نگی راحت تره.اما بچه‌ها در جوابت خواهند گفت که اسممون مهدی نیست،سیدمهدی درسته! حتی اونی که یکی دو سالشه با اخم و زبانهای اشاره ای که فقط آدم فضایی‌ها میفهمن به مخاطب گوشزد خواهد کرد که تو شناسنامه‌اش نوشته سیدمهدی و باید درست ادا بشه. اتفاقا خونواده ی خیلی راحتی هم هستیم و از این مدل خشک بازیای متعصبانه نداریم.تا اینجا مشکل رو تشریح کردم که بگم قرار بود جایی توضیح بدم که فلان اتفاق تو خونه مون بخاطر سیدعلی نیفتاد.مادر بزرگم نشسته بود روبروم و میگفت فلان کار رو چرا نکردید؟ من در جوابش گفتم حال سید علی خوب نبود. مادربزرگ شروع کرد به پرسیدن:

-داداشت؟

-نه!

-سیدعلیِ سیدمحمد؟

-نه بابا

سیدعلیِ عصمت؟

- آره! حالش بد بود .

گذشته از این، حتی وقتی وسط بازی کردن باهاشون،صدا میزنم سیدعلی، هم داداشم برمیگرده هم دوتا سیدعلی کوچیک.برای سیدمحمد و سیدمهدی هم همین فرمول اجرا میشه.

سال چهارم دبستان که بودم تو مسابقات بنیه علمی خراسان بزرگ دوم شده بودم.اسمم رو که خوندن و رفتم بالای جایگاه که جایزه ام رو بگیرم، به میونه ی پله ها نرسیده دیدم یکی دیگه جایزه رو گرفت و تشویقش کردن و رفت پایین.لحظاتی هنگ کردم و بلع قضیه هم برام مقدور نبود، چه رسد به هضمش.رفتم بالا به مجری گفتم سیدمهدی‌ رضوی منم.دوم شدم.خلاصه اون سیدمهدی رو صدا کردن و اومد بالا(گویا سوم شده بود). تو گیر و دار شوخی و خنده‌ی مجری و اهداکننده‌های جایزه، لوح و جایزه‌ها رو گرفتیم و اومدیم پایین.نگاه کردم دیدم بازم اشتباه شده و لوح نفر سوم تو دستمه.در نهایت لازم به ذکره که نگران نباشید!» جایزه‌ی نفر اول تا شونصدم، یه سرویس چای خوری چینی بعلاوه یه واکمن بود.از این جهت ضرری بهم وارد نشد.


به دفعات خواب دیدم که ۲۱آبان ۹۹ میمیرم.دیشب نیز

رو سنگ گرانیتیه نوشته به علت برق گرفتگی.

شعری که وصیت کردم رو هم ننوشتن روش!میگفتن بازمونده‌ها به وصیتِ میت عمل نمیکنن، باور نمیکردم. الان به چشم خودم دیدم:)))))

 

 

 

+ من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن

یا

ز من اگر که بپرسی چه بردی اندر خاک؟/ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را

 

 


حتی آدرس اینجا را هم گم کرده بودم . وقتی دوباره بعد از مدتها فایرفاکس نصب کردم و اطلاعات را سینک کرد، بلاگ آمد روی صفحه اول. مقداری زمان برد تا بتوانم نام کاربری ام را پیدا کنم. دلم تنگ شده بود، برف را از روی شانه آدم برفی تکاندم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها